دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, :: 15:49 :: نويسنده : SANA TAYSA
♣هميشه حرفي را بزن که بتواني بنويسي، چيزي را بنويس که بتواني امضايش کني وچيزي را امضا کن که بتواني پايش بايستي.
پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, :: 12:54 :: نويسنده : SANA TAYSA
چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:, :: 12:59 :: نويسنده : SANA TAYSA
چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:, :: 12:56 :: نويسنده : SANA TAYSA
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 20:41 :: نويسنده : SANA TAYSA
زندگی را بی عشق سپری کردن غم بزرگی است اما این تقریبا برابر است با غمی که زندگی را ترک کنی بدون اینکه به کسی که عاشقش هستی بگویی که دوستش داری
دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 20:40 :: نويسنده : SANA TAYSA
عشق چون ایده برد هوش دل فرزانه را ، دزد عاقل می کشد اول چراغ خانه را آنچه ما کردیم با خود هیچ نابینا نکرد ، در میان خانه گم کردیم صاحبخانه را
دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 20:39 :: نويسنده : SANA TAYSA
دوستی گفت صبر کن ایراک / صبر کار تو خوب زود کند آب رفته به جوی باز آرد / کار بهتر از آن که بود کند گفتم آب آری به جوی باز آید / ماهی مرده را چه سود کند
دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 20:38 :: نويسنده : SANA TAYSA
عاشق شدم و عشق مرا بد نام کرد / داروغه شنید و مرا زندان کرد در خلوت زندان به خود نالیدم / عاشق شود آنکس که مرا عاشق کرد
دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 20:37 :: نويسنده : SANA TAYSA
هر دم به بهانه ای تو را یاد کنم / افسرده دلم به یاد تو شاد کنم بی تو دل من چو کلبه ای خاموش است / با یاد تو این خرابه آباد کنم
دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 20:31 :: نويسنده : SANA TAYSA
هنگامی که در زندگی اوج میگیری ، دوستانت می فهمند تو چه کسی بودی !
گر فقیر به دنیا آمدهاید ، این اشتباه شما نیست . اما اگر فقیر بمیرید ، این اشتباه شما است چشمها موجودات صامتی هستند که فریاد را می بینند
پشت سایه هم که مخفی شوی،
دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 20:27 :: نويسنده : SANA TAYSA
محکوم به اعدام : آخرین آرزوم اینه که پسرمو ببینم.
دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 20:24 :: نويسنده : SANA TAYSA
اگه دیدی یه (......) بهت زل زده عاشقانه نگات میکنه و هیچی نمیگه
دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 20:21 :: نويسنده : SANA TAYSA
دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 20:19 :: نويسنده : SANA TAYSA
دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 20:16 :: نويسنده : SANA TAYSA
بچه چراغعلی: بوه نقاشیم خوه؟
دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 20:15 :: نويسنده : SANA TAYSA
چراغعلی دندونش درد میکرده میره دکتر میگه:همه رو بکش بجز اونی که درد میکنه !!
جمعه 2 تير 1391برچسب:, :: 17:59 :: نويسنده : SANA TAYSA
جمعه 2 تير 1391برچسب:, :: 17:52 :: نويسنده : SANA TAYSA
سلطان و هیزم شکن
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد . در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری .هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن . پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست . به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟
پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است . پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟ پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد . پیرمرد : اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است .او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد . بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود . آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است! گاندی
جمعه 2 تير 1391برچسب:, :: 17:47 :: نويسنده : SANA TAYSA
زاهد و درویش
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از جایی به جای دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند. دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: «دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.» حافظ می گوید : برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر که جزاین تحفه ندادند به ما روز الست!
جمعه 2 تير 1391برچسب:, :: 17:37 :: نويسنده : SANA TAYSA
آرزوی بزرگ
همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست! نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست. وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم!
|